- ۳ نظر
- ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۱۹
دلخسته ام، از اینهمه دیوار ِ بی در که...
«ای مهربان! یک پنجره با خود بیاور کـه» دنیا تـــــو را برد و بـه نفرت هاش عاشق کرد این غول تنها، گوشه ی قصر خودش دق کرد غولی که آخر توی «فصلی سرد» خواهد مرد یا از تـــــو یا از شدّت سردرد خـــــواهد مـــرد
«مسعودخان کیمیایی» خوب می داند: که آخر ِ قصّه همیشه مَرد خواهد مُرد!
دلــــخسته ام از شهر نامردی و رندی ها پایان خوبم باش!
مثل ِ «فیلم هندی» ها...
هیعی...
سال 2016 حالا بیاد ک چی؟ اصلا این ما هستیم ک خودمون رو توی قید زمان گیر انداختیم. مثلا من با سرعت نور برم...
جالبه که همه چی رو هم با زمان درگیر می کنیم. ..
براستی زمان وجود دارد؟
زمان، پدیده ای نامرئی که بر جهان ما حمکرانی می کند و همه جا همچون سایه ای پیوسته همراه ماست. می توان حضورش را در ضربان قلب خود، در طلوع و غروب خورشید یا در لحظات انتظار برای سر رسیدن یک موعد خاص حس کرد. هر چند زمان کاملا با زندگی ما عجین شده اما شگفتا که هر وقت به تفکر درباره ی آن می نشینیم تنها چیزی که عایدمان می شود، انبوهی از سوالات بی پاسخ است، اینکه ماهیت زمان چیست؟ چرا به نظر می رسد که زمان جریان دارد؟ آیا می توان در بُعد زمان به آینده و گذشته سفر کرد؟ آیا می توان گذشت زمان را متوقف کرد؟ آیا زمان زاییده ذهن ماست یا در جهان بیرونی هم واقعا مفهومی به نام زمان وجود دارد؟ و ده ها سوال دیگر.(ادامه مطلب اون بالا سمت چپِ)
برای نابودی آدم ها، همین کافی ست که برایشان خاطره بسازید. در ذهن شان ثبت، و در روح شان ماندگار شوید. سپس درست وقتی حواس شان نیست، بی مقدمه و ناگهانی به حال خود رهایشان کنید؛ به همین سادگی!
باران بند نمی اید بگو چشم هایت را کجای اسمان جا گذاشته ای ( البته دیروز تا حالا بارون بند اومده، ولی امیدوار باش تو = ∅ که هوا ابریه اینجا یزده )
خوابت را آماده کن .
یلداست و
خیالِ بوسهای طولانی
در راه ...
رفیق با معاشر فرق میکند. نه این که بخواهم «رفاقت» را انتزاع کنم. با این حال این تجربه من است که میگوید رفیق و معاشر واقعا با هم فرق دارند. هر کسی در زندگی عقایدی دارد که هیچگاه سعی نکرده ریشههای استدلالیاش را کشف کند. اصلا چه مهم هست که تمامِ عقایدِ شخصیِ آدمیزاد منطقی باشند.
من یکی از باورهایی که به آن رسیدهام این است که از همان اولین سالهای جوانی به بعد امکان این که رفیقِ جدیدی سر راهِ آدمها سبز شود خیلی کم است.
هر چه هست و هر که میآید «معاشر» است.
یک همراه که چند ساعتی را با او بگویی، بخندی، غیبت کنی. گاهی با هم در یک بالماسکه روشنفکری جمعی شرکت کنید و گاهی در فلان کافه برایِ هم «گنده» بیایید. گاهی هم مهمانی باشد یا چیزی از این دست، لبی به الکل بزنید و پکی به دود. اما اینها رفاقت نیست.
شاید با تخفیف بشود گفت اینها فقط قسمتِ کوچکی از رفاقت است.
رفیق کس دیگریست. رفیق آدمیست که از دروازههای زمان با تو گذشته باشد. رفیق قدیمیست. رفیق همیشه قدیمی میشود. گاهی کسی ده سال «معاشر» آدم میماند و درست یک روز، در یک روز بخصوص رفاقتتان شروع میشود و گاهی کسی از همان روزهای اول میشود «رفیق»...
رفیق باید گاهی صدایِ گریهات را شنیده باشد و دست روی شانهات گذاشته باشد. در عریانترین شمایلِ ترس و حقارت تو را دیده باشد و لبخندی محکم زده باشد. آرامت کرده باشد. مقاوتت را دیده باشد برایِ مواجهه با حقیقتِ عریان و به رویِ خودش نیاورده باشد. رفیق خطاپوش است.
رفیق کسیست که در نیمههای شب در خیابانِ سردِ ماه دی با صدایی محکم جوابِ سلام لرزانت را بدهد که «همانجا بایست، ده دقیقه دیگر پیشت هستم» رفیق کسیست که در ازدحامِ خیابان، هنگامی که ارتعاشِ صدایِ موتورها تنهای به هم پیوسته را از هم جدا میکند دستش دستت را رها نکند.
رفیق برایِ من کسیست که بتوانم سیر تا پیازِ شکست و حسرت را برایش روایت کنم. بتوانم برایش بدونِ حذف، بدون خودسانسوری، بدونِ چشمداشت عاشقانههای تمامشده و عاشقانههای تازهشکل گرفته را در کنارِ حکایتِ حقارتها، کمآوردنها و کم داشتنها با صدایی لرزان تعریف کنم. رفیق کسی است که گوشش در دارد و دروازه...
رفیق گاهی هم باید ویرانت کند. باید بچسباندت بیخِ دیوار و خورشید را به تو نشان بدهد. گاهی باید محکم سیلی بزند به تو و از خواب بیدارت کند. گاهی باید توهماتت را ویران کند. رفیق را لبخندها و جوکها، تحسینها و چشمکهایش رفیق نمیکند. رفیق را دستانش، نگاهش، صراحتش و حضورش «رفیق» میکند.
من چند رفیقِ قدیمی دارم که از سالها قبل با هم رفاقت داریم و از آستانههای پرغباری با هم گذشتهایم و قهرها و دعواهایمان را کردهایم و هر چه مانده است رفاقت است. در این یکی دو سال هم چند رفیقِ تازه پیدا کردهام که تقریبا همه از معاشرانِ قدیمی بودند. باقی آدمها، چه خوب و چه بد، چه کسلکننده و چه جذاب، تا این لحظه معاشرینی بودهاند که از همان روز نخست از هم رفاقتی طلب نکردهایم. شاید همه این معاشرتها را قراردادهای دو طرفهای شکل داده است برای جاهطلبیها و خوشگذرانیها... همین
اما هیچوقت دچار این توهم نمیشوم که ما میتوانیم برای هم و با هم رفاقت کنیم... رفاقت تاریخِ خودش را دارد و قصه و صدای خودش را نیز...
پ.ن: «معاشر» مخاطبِ خاص دارد و ندارد اما رفیق مخاطبِ خاص دارد... مخاطبانِ خاصِ من خودشان میدانند چه کسانی هستند. کسانی که اگر نمیتوانم پا به پایشان رفاقت کنم، همیشه «رفیق» و «یاور» صدایشان میکنم... راستی چه ترانهای بیشتر از «یاور همیشه مومن» یادآور چنین رفاقتیست...
پ.ن 2: شعری داشت پروینِ اعتصامی که در دورانِ راهنمایی باید حفظش میکردیم. یک بیتش این بود:«مردم به این صفات اگر یابی... گر نامِ او فرشته نهی شاید»... بعدها به غزلِ مولانا رسیدیم که:
دی شیخ با چراغ همی گشت گردِ شهر/کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت مینشود گشتهایم ما/ گفت آنک یافت مینشود آن آرزوست
این است که بی چراغ و با چراغ هنوز باید با هم به دنبالِ «رفیق» بگردیم. هر چه بیشتر، بهتر...
این آهنگ به شدت توصیه میشود . . .
Mohsen Chavoshi - Kojaei -Download Now
چیزی که غلطه، غلطه.... حالا هرکی میخواد بگه....هرجا هم نوشته باشن! "جدایی نادر از سیمین" کارگردان: اصغر فرهادی.
-خوش بحالت که هنوز مجردی!!
+حاجی تو که مجردی نکشیدی خبر از دل ما نداری. از صبح تا شب باید جون بکنیم. از شب و تا صبح هم باید با شیطان رجیم سر و کله بزنیم! "طلا و مس" همایون اسعدیان