محمد زارعین

محمد زارعین
طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است


تا بی نهایت هم بروی باز به آسمان نمی رسی اگر دلت در گرو پرواز نباشد. اگر در رویایت ندیده باشی آبی آسمان چقدر چشم به راه بال های بیقرار توست. تا هر کجا که اوج بگیری حسرت پرواز باید در نگاهت آشیانه کرده باشد و هوای کسی در سرت باشد. تا قله ها را زیر پایت حس کنی و آسمان را نفس بکشی. پرنده بودن حس خوشایندی ست اما برای پرواز می توانی حتی مثل یک بادبادک خوشبخت دل به دل باد بسپاری و بروی. آنقدر دور تا ستاره شوی در دل رویایی که دوستش داری. کافیست انتهای نخی که به آسمان پیوندت میدهد در دست کسی باشد که تو را به یاد هرچه دوست داری بیندازد. کسی که با نسیم همدست است تا تو شوق پرواز را از یاد نبری. کسی که می توانی او را همزادت بدانی!


---
چجوری میشه توی سه روز یک پایان نامه ی من درآوردی دانشگاه فرهنگیان نوشت ؟ :D 
اگه نفری یک صفحه انشا هم برام بنویسید جای دوری نمیره، قول میدم :D
---
  • محمد زارعین

کافه رو که هر شب می بندم، قبل از رفتن تو سکوت محض کافه یه فنجون قهوه واسه خودم می ریزم. از اون قهوه های تلخ و مشتی!

یه عود خوشبو دارم اونم روشن می کنم که کافه برای فردا بوی خوب بگیره اما خودم دورتر می شینم تا از بوی قهوه مست بشم.

بعد می شینم پای یکی از میزها و سر کیف؛ جرعه جرعه قهوه مو می خورم.


همیشه نویسندگی رو خیلی دوست داشتم اما تو عمرم بیشتر از یه کتاب درست و حسابی ننوشتم. واسه همین کافه چی شدم. به نظرم کافه چی بودن مثل نویسندگی میمونه!

شباهتش با نویسندگی اینه که خودت آخر داستان رو هر شب با یه فنجون قهوه تموم می کنی.

فرقشم اینه که هر شب آخر داستانت با شب های قبل فرق می کنه.


اصلا خوبی کافه چی بودن همینه.

کلی داستان از مشتری هات می شنوی و آخرش خودت هم داستانتو اضافه می کنی و کتاب اون شبت رو کامل می کنی و می بندی و میگذاری تو قفسه کتاب های کافه تا اگه کسی روزی دلش خواست اونو از قفسه کتابات برداره و بخونه...


no name#

 در این حد :)) گیف صرفا چون جالب بود.

  • محمد زارعین