محمد زارعین

محمد زارعین
طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گریه» ثبت شده است

کافه رو که هر شب می بندم، قبل از رفتن تو سکوت محض کافه یه فنجون قهوه واسه خودم می ریزم. از اون قهوه های تلخ و مشتی!

یه عود خوشبو دارم اونم روشن می کنم که کافه برای فردا بوی خوب بگیره اما خودم دورتر می شینم تا از بوی قهوه مست بشم.

بعد می شینم پای یکی از میزها و سر کیف؛ جرعه جرعه قهوه مو می خورم.


همیشه نویسندگی رو خیلی دوست داشتم اما تو عمرم بیشتر از یه کتاب درست و حسابی ننوشتم. واسه همین کافه چی شدم. به نظرم کافه چی بودن مثل نویسندگی میمونه!

شباهتش با نویسندگی اینه که خودت آخر داستان رو هر شب با یه فنجون قهوه تموم می کنی.

فرقشم اینه که هر شب آخر داستانت با شب های قبل فرق می کنه.


اصلا خوبی کافه چی بودن همینه.

کلی داستان از مشتری هات می شنوی و آخرش خودت هم داستانتو اضافه می کنی و کتاب اون شبت رو کامل می کنی و می بندی و میگذاری تو قفسه کتاب های کافه تا اگه کسی روزی دلش خواست اونو از قفسه کتابات برداره و بخونه...


no name#

 در این حد :)) گیف صرفا چون جالب بود.

  • محمد زارعین